کد مطلب:315133 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

شفای مادرم را از تو می خواهم
حضرت حجةالاسلام و المسلمین جناب آقای شیخ مرتضی صادقی رشتی در یكی از سخنرانی هایش كرامتی را از حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام چنین نقل كردند:

جوانی بود كه مادر پیر و از كار افتاده ای داشت، او جز این مادر، هیچ كسی را



[ صفحه 360]



نداشت. روزی مادرش بیماری سختی گرفت، معالجه سودی نبخشید و دكترها جوابش كردند.

این جوان می گوید: از همه جا ناامید شدم، و مادرم را برای شفا به كربلای معلا بردم، وقتی به كربلا رسیدم، اول به حرم حضرت باب الحوائج قمر بنی هاشم علیه السلام رفتیم، گفتم: اول شفای مادرم از آقا ابوالفضل العباس علیه السلام بگیرم بعد بقیه ائمه علیهم السلام را زیارت خواهم كرد.

از شیعیان كرامات و معجزات زیادی راجع به ابوالفضل العباس علیه السلام شنیده بودم، به امید آن بزرگوار مادرم را به حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام بردم، چون مادرم نمی توانست راه برود و در حال مرگ بود، خیلی نگران بودم، می ترسیدم تا به حرم نرسیده، او تمام كند. او را روی تختی گذاشته و روی دوشم گرفتم و داخل حرم آقا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام شدیم.

در مقابل ضریح آن حضرت ایستادم و گفتم: یا باب الحوائج! دكتر همه ی دكترهای عالم تو هستی، می دانی كه دكترها مادرم را جواب كرده اند، از تو می خواهم مرا شاد كنی و مادرم را شفا دهی و اگر او را شفا ندهی به خدا قسم!می روم نجف و شكایت تو را به پدرت امیرالمؤمنین علیه السلام می نمایم.

همان طور كه روی تخته مادرم را بر دوش گرفته و دور ضریح می چرخیدم و می گفتم: یا عباس! تو طبیب درمانگاه حسینی، مادرم بیمار است، شفای مادرم را از تو می خواهم.

سه مرتبه دور ضریح گشتم، و این جمله را تكرار كردم، جوابی نشنیدم و مادرم بهبودی نیافت، ناامید و مأیوس پایین ضریح آمدم، در حالی كه زایران به حال ما گریه می كردند، برای مادرم دعا می نمودند، تخته را زمین گذاشتم، مادرم را همان جا رهاكردم و گفتم: ای ابوالفضل! مادرم را شفا ندادی، جلوی این همه زایرت مرا خجالت زده كردی، من هم این مریض را می گذارم برای خودت و می روم نجف سراغ پدرت علی بن ابی طالب علیهماالسلام.



[ صفحه 361]



همین كه از حرم بیرون آمدم و گریه می كردم، دیدم در حیاط حرم یك اسب سواری با شتاب از درآمد و جلو من ایستاد و فرمود: جوان! كجا می روی؟ چرا از حرم ابوالفضل علیه السلام با چشمان گریان برمی گردی؟

گفتم: آقا می خواهم بروم نجف، شكایت حضرت عباس علیه السلام را پیش بابایش حضرت علی علیه السلام كنم، چون مادرم مریض است، او مادرم را شفا نداده و مرا ناامید كرده اند.

آن جوان فرمود: برگرد به حرم عباس، او هیچ كس را ناامید نمی كند. مادرت را شفا می دهد.

هر كاری كرد من برنگشتم و گفتم: من قسم خورده ام بروم نجف اشرف به سراغ امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام.

فرمود: حالا كه می خواهی بروی نجف، فاصله نجف تا این جا خیلی هست، بیا سوار شو تا با هم برویم.

وقتی آمدم سوار اسب او بشوم، گفتم: آقا! اسب شما خیلی زینش بالا است و من نمی توانم، اگر می توانید دستم را بگیرید تا سوار بشوم.

یك لحظه دیدم دو دست بریده را جلو آورد. فرمود: من دست ندارم كه دست تو را بگیرم، اگر می توانید شما دست مرا بگیرید و سوار شوید.

یك لحظه از خودم بی خود شدم و گفتم: آقا! دستانتان را كی این طور كرده؟ شما كی هستید؟ و از كجا می آیید؟

فرمود: من مریضی داشتم كه برای شفای او رفته بودم، و حالا هم آمدم مادر تو را شفا دهم، تو هم برگرد و شكایت مرا به امیرمؤمنان علی علیه السلام نكن، چون مادرت خوب شده، من همان كسی هستم كه تو متوسل به او شدی.



منم عباس عموی سكینه

بریدند هر دو دستم قوم كینه



مرا معذور دار از دست گیری

كه من دستی ندارم تو بگیری



[ صفحه 362]



جوان می گوید: برگشتم حرم، دیدم مادرم كه چند ماه بود، نمی توانست برخیزد، بلند شده و دارد ضریح حضرت عباس علیه السلام را زیارت می كند.